از هزاران هزار

وبلاگی فقط برای شهدا

از هزاران هزار

وبلاگی فقط برای شهدا

زندگی نامه ی سهید آوینی(سید اهل قلم)


من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام که درهر سوراخش که سر می‌کردی به یک خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی. اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و  بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم. ناگهان یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت...(به ادامه ی مطلب مراجعه کنید)

ادامه مطلب ...

سخن شهید محسن وزوایی

http://hasanmazhaban.persiangig.com/vezvaei123.jpg

سخن شهید محسن وزوایی

باید بر مکتب تکیه کرد و دقیقاً روی موازین مکتبی حرکت نمود. دشمن می‌خواهد با توطئه‌های گوناگون مردم را خانه‌نشین کند و با بعضی مصلحت کارها و سیاست بازی‌ها ضربه به انقلاب بزند. باید اجازه این کار را به او نداد. باید به وظیفه الهی و اسلامی که روی دوش ما گذاشته شده است عمل کنیم و اصلاً نباید فکر کنیم که شاید شکست بخوریم. باید رابطه خود را با ملل جهان به خصوص مسلمانان و نهضتهای آزادیبخش برای صدور انقلاب افزایش دهیم و از آنان پشتیبانی کنیم و کانال‌های انحرافی از قبیل ملی‌گرایان و امثال آنها را بشناسیم و نگذاریم به انقلاب ضربه بزنند.... من کربلا را برای خود نمی‌خواهم بلکه برای انسان بعدی می‌خواهم ما برای خودمان فعالیت و مبارزه نمی‌کنیم. برای نسل‌های بعدی این مملکت می‌جنگیم برای هفت هشت سال دیگر.(1) یک پیام برای امت مسلمان دارم امت ما بدانند که تا موقعی که فرزندان اسلام زنده باشند همانطوری که امام گفته‌اند تا آخرین قطره خون در راه اسلام،‌ دفاع می‌کنیم چه کشته شویم و چه بکشیم، پیروزیم مرگ در اینجا مفهومی ندارد. بنابراین با اعتقاد به اسلام و ولایت فقیه تا آخرین قدم پیش می‌رویم تا جائیکه قدرت اسلام با متصل شدن به حکومت مهدی (عج) در سرتاسر جهان مستقر شود و عدل الهی برقرار شود بنابراین بدانند که این گروه‌ها و لیبرالها! به هیچ وجه نمی‌توانند خلل به اسلام وارد کنند چون این نیروها در خدمت اسلام هستند و جز اسلام و خدا پناه دیگری ندارند این پناهگاه بهترین پناهگاه برایشان است. پس بیایید همگی با هم با اعتقاد به ولایت فقیه، حکومت واحد را با صدور انقلابمان به تمام جهان ثابت کنیم.

وصتنامه شهید جهان آرا

http://www.ibna.ir/images/docs/000022/n00022670-b.jpg

محمد علی در سال 1354 دیپلمش را گرفت. نتیجه شرکت در کنکور ، سفر به تبریز و ادامه تحصیل در مدرسه‌ ی عالی بازرگانی بود. در سال 1355 محمد به عضویت گروه «منصورون» که یک گروه مذهبی معتقد به مبارزه مسلحانه بود پیوست و زندگی مخفیانه و تعقیب و گریز با ماموران رژیم پهلوی را آغاز نمود.


بعد از پیروزی انقلاب اسلامی محمد پس از دو سال و نیم زندگی مخفی به خرمشهر بازگشت و به همراه همرزمانش تشکیلاتی به راه انداختند به نام کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر. سپاه خرمشهر و جهاد سازندگی این شهر را جهان آرا به راه انداخت و فرماندهی سپاه هم بر عهده خودش قرار گرفت. مقاومت 35 روزه خرمشهر در برابر چندین تیپ و لشکر عراقی ، آن هم بدون کوچک ترین پشتیبانی دولت مرکزی ، نام سید محمدعلی جهان آرا را بر ای همیشه در تاریخ ایران جاودانه نمود. جهان آرا که پس از سقوط بنی صدر به فرماندهی سپاه منطقه 7 کشوری منصوب شده بود، مجال نیافت تا آزادی شهر خود را ببیند اما همرزمان و فرزندان معنوی او ، در سپاه خرمشهر ، نه ماه پس از شهادتش ،با نام و یاد او از دروازه های شهر گذشتند.

آن چه می خوانید تنها وصیت نامه به جامانده از این سردار شهید است:

از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».

بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی. من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم. خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در ...

و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟

ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.

ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود. ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.

خاطراتی از ابراهیم هادی


یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت. بچّه هایی که با ابراهیم رفیق بودند هیچکدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم.
برای دیدن یکی از بچّه ها به بیمارستان رفتیم، رضا گودینی هم اونجا بود. وقتی که رضا رو دیدم انگار که داغش تازه شده باشه بلند گریه می کرد. بعد گفت: "بچّه ها دنیا بدون ابراهیم برا من جای زندگی نیست. مطمئن باشید من تو اولّین عملیات شهید می شم".
یکی دیگه از بچّه ها گفت: "ما نفهمیدیم ابراهیم کی بود. اون بنده خالص خدا بود که اومد بین ما و مدّتی باهاش زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خالص خدا بودن چیه" یکی دیگه گفت: "ابراهیم به تمام معنا یه پهلوان بود یه عارف پهلوان"

شهید مفقود الاثر ابراهیم هادی

***
پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: " چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟" با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: "الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم."
تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه. اومدم جلو و گفتم: "مادر چی شده؟"
گفت:
من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و... "
وقتی گریه اش کمتر  شد گفت:
"من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده".
مادر ادامه داد: "ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه"
چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در  سی سی یو بیمارستان بستری شد.

شهید مفقود الاثر ابراهیم هادی

سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود. امّا عقده دلش رو اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت.  

زندگینامه شهید عباس دوران

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/thumb/5/53/Abasedowran.jpg/220px-Abasedowran.jpg


محله سر دزک شیراز بیستم مهر ماه ۱۳۲۹ را هنوز به یاد دارم آن روز قهرمان قصه ی ما عباس دوران بدنیا امد و شادی و شور خانه کوچک و با صفای آنان ار پر کرد بعد ها نسیم دل انگیز ایمان دست کودکی و نوجوانی او را گرفت و راهی مسجد و مدرسه کرد

دبستان صدرا مسجد بغدادی و مدرسه سلطانی قدیم هنوز چشمبه راه عباس بودند که برگردد و چون همیشه خورشید وار صحن و سرای دلشان را روشن کند اما او می خواست افسر شود او می خواست با استعداد خدادادی و ایمان سرپارش آرش کمان گیر سرزمن کهن و افسانه ای ایران باشد او سپس دوره ی خلبانی را رد آمریکا و با رتبه ممتاز می گذراند و به پیشنهادهای وسوسه انگیز آمریکایی ها توجه ای نمی کند و درسال ۱۳۵۱ به آغوش ایران بر می گردد تا به کار آموزش و تربیت خلبانان جوان بپردازد.

سرانجام جنگ هشت ساله دشمنان علیه کشورمان آغاز می شود عقاب تیز جنگ و خلبان بی باک قصه ها تجاوز به حریم وطن و ناموس و ایمان را تاب نمی آورد و آماده مبارزه با حفاشان وشب پرسان می شود او صدو بیست پرواز برون مرزی را رد پرونده سراسر افتخار خود ثبت می کند که تاکنون هیچ خلبانی رد دنیا نتوانسه است آن را تکرار کند

او در یکی از حمله ها چندناو عراقی را منهدم می کند و چون موشک های جنده اش تمام می شود به پایگاه بوشهر بر می گرددو در حالی که همه او راهبه استراحت دعوت می کردند دوباره به سوی دشمن متجاوز بال می گشاید و در عرض ده روز اغلب ناوها وناوچه های دشمن را پراکنده و نابود می کند به طوری که به وی لقب مرد آهنین نیروی هوائی می دهند.

نقطه عطف زندگی عباس فرا می رسد: رژیم عراق که هیچ گاه فکر نمی کرد با مقاومت شورانگیز ایرانیا مواجه شود دسیسه می چیندو برای جلب حمایت های سیاسی و مادی کشورهای جهان « بغداد » را برای میزبانی کنفرانس غیر متعهد ها انتخاب می کند رژیم عراق پیروزی بزرگی را انتظار می کشید و تنها راه مقابله با این خیال می شود نا امن نشان دادن بغداد بود

جلسات متعددی تشکیل و نقشه ها بررسی می شود. دواطلب ها مشخص می شوند اما بهترین گزینه عباس دوران است آخرین روز ماه مبارک رمضان ۱۳۶۱ فرا می رسد قهرمان واقعی قصه ما با کودک دلبند و همسر فداکارش وداع می کند و برای سربلندی وطن عزیزمان ایران گام به پیش می گذارد.

هیچ کس باور نمی کرد که با این همه پدافند و ضد هوائی حتی پرنده ای بتواند از آسمان پایشگاه الدوره در قلب بغداد بگذرد اما عباس جان را فدای آرمان هایش می کند و با به آتش کشیدن پالایشگاه به همه جهانیان ثابت می کند که بغداد شهر امنی برای برگزاری کنفرانس نیست مسئولان برگزار کننده نیز به ناچار محل کنفرانس را به دهلی نو تغییر می دهند.

بیست سال بعد از سفر شهادت طلبانه عباس بخشی از پیکر مطهرش مطهرش به خاک وطن اسلامی باز می گردد و به همه ما سلامی دوباره می دهد تا ما نیز اگر مشغله های بی شمار زندگی بگذارد